حرف های یه دلشکسته

 

نوشته شده در شنبه 30 دی 1391ساعت 14:12 توسط کیانا |

  گذشته از پنجره ی چشمانم گذر کرد در تمام خاطراتم تو هستی یاد روزهای با هم بودن را کردم وقت هایی که با خنده روزمان را شب می کردیم واز اینده ی با هم بودن سخن می گفتیم ولی چی شد چرا رفتی مگه تو نگفتی من هر وقت قصه بخورم گریه کنم تو منو در آغوش می گیری وآرومم می کنی عشقم دارم قصه می خورم واز دوری تو زجر می کشم ولی تو نیستی تا آغوش گرمت را به من هدیه بدی ومثل همیشه بهم بگی ناراحت نباش من در کنارتم .

کاش زمان مانند ساعت بود که هر وقت زمان را دست نداشتی اورا به عقب برگردانی ای کاش اون روز شوم جدایی مجنون از لیلی نمی آمد کاش زمان در روز های خوب ما متوقف می شد ومن در کنار تو می ماندم ولی همه ی این ای کاش وای کاش ها دیگر به حقیقت نمی پیوندد.

می خواهم باهات وداع کنم می خوام به شهر غم شهر گریه وقصه شهر تنهایی من می خواهم ترک کنم این وطن را هر چه که مرا یاد تو می اندازد را رها کنم . ترک خاطره ها ترک خنده ترک عشق در همین وداع به تو قول می دهم تو را در گذشته رها کنم وخود به سوی آینده ای پر تعقیر سفر کنم یک سفر طولانی وبدو بازگشت .

ای کاش من هم مثل تو بی خیال دنیا بودم .خدایا چرا این پسر ها را بدون احساس آفریدی و ما را با عشق و احساس .از قدیم گفته بودند که شاهزاده با گدا نمی توانن زندگی کنند ای کاش همان موقع که این را به من گفتند معنی آن را درک می کردم و عاشق پسر گدا نمی شدم .

نوشته شده در شنبه 9 دی 1391ساعت 13:14 توسط کیانا |

آخرين مطالب
» <-PostTitle->
Design By : MohammadDesign.IR